صد خاطره از حاج احمد متوسلیان (قسمت اول)
بچه بود که انقلاب را دید.نوجوانیش را در آن گذراند.شاگردی پدر را کرد؛عاشق کارهای فنی بود. وقتی مطهری را شناخت،دلش خواست برود سراغ طلبگی که نرفت.دانشگاه علم و صنعت،دو سال برق خواند؛آن قدر تودار بود که خانوادهاش نمیدانست دانش جو است.حتا وقتی خبر دستگیریش را شنیدند،باورشان نمیشد.دوستانش شاید جسارتش را در کوچه و خیابان دیده بودند، ولی در خانه،داداش احمد مهربان و سخاوت مند بود.
حبس کشید.رنج دید،آن قدر که توانست پشت و پناه آدم ها باشد.جنگیدن برایش درس بود. میآموخت و آموزش میداد.و تربیت میکرد.به همان راحتی که توبیخ و تنبیه میکرد،گریه میکرد و حلالیت میطلبید.
آن قدر به افق های دور چشم میدوخت که روزی در پس آن ناپدید شد.
احمد متوسلیان
تولد:15 فروردین 1332،تهران
اسارت:14 تیر 1361:جنوب لبنان
دانش جوی مهندسی برق،دانشگاه علم و صنعت
فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص)
1)چهار ماهش بود که رفتم مکه. شبی که برگشتم، دیدم چشمهایش گود رفته و پاهایش مثل چوب خشک شده. نبضش سخت میزد. خیلی ناراحت شدم. وضو گرفتم و چهار بار أمن یجیب خواندم. انگار دوباره زنده شد.
به مادرش گفتم «حالا شیرش بده.»
2) سرش توی کار خودش بود. آرام،تنها، یک گوشه مینشست. کم تر با بچه ها بازی میکرد. خیلی لاغر بود. مادر نگران بود.
ـ بچهی چهارساله که نباید این قدر آروم باشه.
بعدها فهمیدند قلبش ناراحت است.عملش کردند.
3)به بابا گفت«من هم میآم پیشت. میخواهم کمک کنم.»
بابا چیزی نگفت. فقط نگاهش لغزید روی کیف و کتاب احمد. احمد این را که دید گفت«بعد از مدرسه میآم. زود هم برمیگردم که درسام رو بخونم.»
بابا اول سکوت کرد. بعد گفت«پس باید خوب کار کنی.»
4)سینی های شیرینی را پر میکرد،میگذاشت روی پیش خان. وقتی از مغازه بیرون میرفت، سینی ها خالی بود.
آخرهای دبیرستان که بود،دیگر بابا میتوانست خیلی راحت مغازه را دستش بسپارد.
5)دور هم نشسته بودیم و از سال چهل و دو میگفتیم.
حرف پانزده خرداد که شد،احمد رفت تو لب. گفت«اون روزها ده سالم بیش تر نبود. از سیاست هم سر در نمیآوردم. ولی وقتی دیدم مردم رو تو خیابون میکشن،فهمیدم که دیگه بچه نیستم؛باید یه کاری کنم.»
6)دلش میخواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند.حتا توی خانه صدایش میکردند«آشیخ احمد.»
ولی نرفت.میگفت«کار بابا تو مغازه زیاده.»
7)هنرستان فنی درس میخواند. برایم یک گردن بند درست کرده بود. ورقه های فلزی را شکل لوزی و دایره بریده بود و کرده بود توی زنجیر.یک قلب هم وسطش که رویش اسمم را نوشته بود.
8)دیپلم فنی گرفته بود و آزمون داده بود که برود و در یک شرکت تأسیساتی کار کند. یک روز من را کشید کنار و گفت«خواهر جون،فریده،من یه امتحانی دادهم. برام دعا کن. اگه قبول شم هرچی بخوای برات میخرم.»
یادم افتاد که یک بار برادر بزرگ ترم برای همه همبرگر خریده بود و برای من،چون خواب بودم، نخریده بود.
تند گفتم«داداش،همبرگر برام بخر.»
امتحان شرکت را که قبول شد،آمد خانه با یک پاکت دستش.همبرگر خریده بود؛برای همه.
9)هم دانشگاه میرفت،هم کار میکرد؛ توی یک شرکت تأسیساتی. اوایل کارش بود که گفت«برای مأموریت باید برم خرم آباد.»
خبر آوردند دست گیر شده.با دو نفر دیگر اعلامیه پخش میکردند.آن دوتا زن و بچه داشتند.احمد همه چیز را گردن گرفته بود تا آن ها را خلاص کند.
10)مادر رفته بود ملاقات.دیده بود ضعیف شده.کبودی دست هایش را هم دیده بود.
ـ احمد جان،دستات چی شده؟
خندیده بود.
ـ تو رو خدا بگو.
ـ جای دستبنده. می بندن دو طرف تخت، شلاقه میزنن.تقلا میکنم که طاقت بیارم. ساکت شده بود.بعد باز گفته بود«نگران نباش،خوب میشن.»
11)یک بار ازش پرسیدم«قضیهی زندان رفتنت چی بوده،حاجی؟»
جواب نداد.خودش را به کاری مشغول کرد.
ـ حاجی،هیفده شهریور چی کار میکردی؟وقتی امام اومد،توی کمیته استقبال بودی؟
اخم هایش رفت توی هم.
ـ تو با قبل چی کار داری؟ببین الآن دارم چی کار می کنم.
12)روی رکاب مینی بوس ایستاده بود. بچه ها یکی یکی از کنارش رد میشدند، می رفتند بال.سروصدا و خنده مینی بوس را پر کرده بود.انگار نه انگار که میخواستند بروند جنگ.
ـ همه هستن؟ کسی جا نمونه. برادرا چیزی رو که فراموش نکردین؟ غلامرضا خیلی جدی گفت «برادر احمد، ما لیوان آب خوریمون جا مونده. اشکالی نداره؟»
دوباره صدای خنده بچه ها رفت هوا.
احمد لبخند زد. به راننده گفت «بریم»
13)صدایش شده بود آژیر خطر.
ـ ضدانقلاب … بریزید تو سنگرا… سریع… بجنبید…
بیرون ساختمان سنگرها پر میشد.کار هر شب بچه ها بود،تا صبح.گاهی وقت ها که نگاهش میکردی،یکی را میدیدی سبزه،کمی جدی،کمی ترسناک حتا.فرمان ده نبود،ولی عین فرمانده ها بود.
توی پادگان بانه، دور از شهر بودیم و نمیتوانستیم خارج شویم. دستور بود که بمانیم. نه آذوقه داشتیم،نه مهمات؛نمیدادند بهمان.
14) شب ها بچه ها با هم شوخی میکردند. جشن پتو میگرفتند. حاج احمد یک گوشه می نشست، میرفت تو فکر. شوخی ها که زیاد میشد، یک داد میزد،هرکس میرفت یک گوشه. بعضی وقت ها خودش هم یک چیزی میگفت و با بقیه میخندید.
15)بچه ها از شرایط بدی که توی پادگان داشتیم مریض شده بودند. یک بار حاجی رفت سراغ یکی از خلبان ها و گفت«بچه های مارو ببرید عقب.»
اعتنا نکردند یا گفتند«نمیکنیم.»
حاجی اشاره کرد،چند نفر دور هلی کوپتر پخش شدند.ضامن نارنجک را کشید و گفت«اگه بچههای ما رو نبرید،هلی کوپتر رو همین جا منفجر میکنیم.»
خلبان ها فرار کردند.سرهنگ آمد چیزی بگوید،سیلی حاج احمد کنارش زد.
16)پیشنهاد کرده بود وقت های بی کاری بحث های اعتقادی کنیم. توی یک اتاق کوچک دور هم مینشستیم.خودش شروع میکرد.
ـ اصلاَ ببینم،خدا وجود داره یا نه؟من که قبول ندارم.شما اگه قبول دارین،برام اثبات کنین.
هر کسی یک دلیلی میآورد.تا سه ـ چهار ساعت مثل یک ماتریالیست واقغی دفاع میکرد.یک بار یکی از بچه ها وسط بحث کم آورد. نزدیک بود با حاجی دست به یقه شود. حاجی گفت«مگه شما مسلمونا تو قرآن نخوندید که جدال باید احسن باشه؟!»
17) کارهاش که تمام شد،رفت لباس هاش را از گوشهی کمد جمع کرد و بغچه اش را بست و رفت بیرون. دلم میخواست میرفتم ازش میگرفتم و خودم میشستم. چه فرق داشت؟ برای خیلی ها کرده بودم، برای او هم میکردم.
رفت بیرون. حمام را روشن کردم. وقتی آمد، یک لگن لباس شسته دستش بود.برد پهن کرد.
صبح زود بلند شدم لباس ها را جمع کنم.بند خالی بود.
18) برای انجام دادن کارهای سنگر توی مریوان،اولین نفر اسم خودش را مینوشت.هرکجا بود،هرقدر هم کار داشت،وقتی نوبتش میرسید،خودش را می رساند مریوان.
19) با بچه ها توی شهر میرفتیم. لباس پلنگی تنم بود و عینک دودی زده بودم. یکی را دیدم شلوار کردی پاش بود. از بچه ها پرسیدم «کیه؟»
گفتند:«متوسلیان.»
به فرمان دهم گفته بود«بهش بگین این لباسو میون کردا نپوشه.ما نیومدهیم این جا مانور بدیم.»
20) پرسید«کجا بودی تا حالا؟» گفتم«داشتم غذا میخوردم.» دست انداخت یقهام را گرفت و با خودش برد.
یک پسر هفده ـ هجده ساله روی تخت دراز کشیده بود.مارا که دید،ترسید.دست و پایش را جمع کرد.
ـ اینا چیه روی دستای این؟
یقهام هنوز دستش بود.نفسم بالا نمیآمد.گفتم«…خون.»
رو کرد به آن پسر،پرسید«از کی این جایی؟»
ـ یک هفتهس.
دیگه داشت داد میزد.
ـ گفتهای دستاتو بشورن؟
ـ گفتم،ولی کسی گوش نداد. یقهام را از لای دستش کشیدم بیرون،دررفتم. من را دید،دوباره شروع کرد به دادوفریاد.
با التماس گفتم«حاجی،به خدا من فقط دو ساعته از مرخصی اومدهم.»
ـ نه خیر،یک ساعت و نیمه که اومدی،اما به جای این که بیای به مجروحا سربزنی،رفتی به کیف خودت برسی.
سرم پایین بود که صدای گریهاش را شنیدم.
ـ تو هیچ میدونی اون بچه دست ما امانته؟… میدونی مادرش اونو با چه زحمتی بزرگ کرده؟
21) وقتی گفتم امر خیر در پیش دارم، نرم تر شد، ولی بازهم میگفت«بیست روز نه.» میگفت«نمیشه.»
گفتم«پس چند روز،حاجی؟»
گفت«پنج روز.»
فقط رفت و برگشتنم پنج روز طول میکشید.
برگهی مرخصی را گرفتم و رفتم.
22)مثل یک کابوس بود. فکر میکردیم همه ضدانقلاب ها را بیرون کردهایم. ولی هرشب، از یک جایی که معلوم نبود کجا است، صدای رگ بار مسلسلهاشان میآمد. شهر ریخته بود به هم. مردم به وحشت افتاده بودند. پاسدارها سردرگم بودند.
23)صدایم کرد و آرام گفت«امشب برو کانال فاضلابو مین گذاری کن.»
پرسیدم«اون جا چرا،حاجی؟»
چیزی نگفت.مثل گیج ها نگاهش کردم.بالاخره گفت«من خودم سه شبانه روز اون جا رو چک کردهم،از اون جا میآن.»
یادم نیست.یکی ـ دوشب بعد بود،صدای انفجار شنیدم.صبح رفتم سرزدم.خون روی دیوارها شتک زده بود.جنازه ها را برده بودند.
24)هر وقت میرفتی توی مقر،نبود،مگر ساعت دو ـ سه ی نصفه شب. وقتی میرسید میدید همه خواباند،آن قدر خسته بود که همان جلوی در اسلحهاش را حایل دیوار میکرد، پتو را میکشید روی خودش و می خوابید.
25)همراه ما کشیده بود عقب.باید یک کم استراحت میکردیم و دوباره میرفتیم جلو.
قوطی کنسرو را باز کردم و گرفتم طرف حاجی.
نگاهم کرد.گفت«شما بخورین.من خوراکی دارم.»
حبس کشید.رنج دید،آن قدر که توانست پشت و پناه آدم ها باشد.جنگیدن برایش درس بود. میآموخت و آموزش میداد.و تربیت میکرد.به همان راحتی که توبیخ و تنبیه میکرد،گریه میکرد و حلالیت میطلبید.
آن قدر به افق های دور چشم میدوخت که روزی در پس آن ناپدید شد.
احمد متوسلیان
تولد:15 فروردین 1332،تهران
اسارت:14 تیر 1361:جنوب لبنان
دانش جوی مهندسی برق،دانشگاه علم و صنعت
فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص)
1)چهار ماهش بود که رفتم مکه. شبی که برگشتم، دیدم چشمهایش گود رفته و پاهایش مثل چوب خشک شده. نبضش سخت میزد. خیلی ناراحت شدم. وضو گرفتم و چهار بار أمن یجیب خواندم. انگار دوباره زنده شد.
به مادرش گفتم «حالا شیرش بده.»
2) سرش توی کار خودش بود. آرام،تنها، یک گوشه مینشست. کم تر با بچه ها بازی میکرد. خیلی لاغر بود. مادر نگران بود.
ـ بچهی چهارساله که نباید این قدر آروم باشه.
بعدها فهمیدند قلبش ناراحت است.عملش کردند.
3)به بابا گفت«من هم میآم پیشت. میخواهم کمک کنم.»
بابا چیزی نگفت. فقط نگاهش لغزید روی کیف و کتاب احمد. احمد این را که دید گفت«بعد از مدرسه میآم. زود هم برمیگردم که درسام رو بخونم.»
بابا اول سکوت کرد. بعد گفت«پس باید خوب کار کنی.»
4)سینی های شیرینی را پر میکرد،میگذاشت روی پیش خان. وقتی از مغازه بیرون میرفت، سینی ها خالی بود.
آخرهای دبیرستان که بود،دیگر بابا میتوانست خیلی راحت مغازه را دستش بسپارد.
5)دور هم نشسته بودیم و از سال چهل و دو میگفتیم.
حرف پانزده خرداد که شد،احمد رفت تو لب. گفت«اون روزها ده سالم بیش تر نبود. از سیاست هم سر در نمیآوردم. ولی وقتی دیدم مردم رو تو خیابون میکشن،فهمیدم که دیگه بچه نیستم؛باید یه کاری کنم.»
6)دلش میخواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند.حتا توی خانه صدایش میکردند«آشیخ احمد.»
ولی نرفت.میگفت«کار بابا تو مغازه زیاده.»
7)هنرستان فنی درس میخواند. برایم یک گردن بند درست کرده بود. ورقه های فلزی را شکل لوزی و دایره بریده بود و کرده بود توی زنجیر.یک قلب هم وسطش که رویش اسمم را نوشته بود.
8)دیپلم فنی گرفته بود و آزمون داده بود که برود و در یک شرکت تأسیساتی کار کند. یک روز من را کشید کنار و گفت«خواهر جون،فریده،من یه امتحانی دادهم. برام دعا کن. اگه قبول شم هرچی بخوای برات میخرم.»
یادم افتاد که یک بار برادر بزرگ ترم برای همه همبرگر خریده بود و برای من،چون خواب بودم، نخریده بود.
تند گفتم«داداش،همبرگر برام بخر.»
امتحان شرکت را که قبول شد،آمد خانه با یک پاکت دستش.همبرگر خریده بود؛برای همه.
9)هم دانشگاه میرفت،هم کار میکرد؛ توی یک شرکت تأسیساتی. اوایل کارش بود که گفت«برای مأموریت باید برم خرم آباد.»
خبر آوردند دست گیر شده.با دو نفر دیگر اعلامیه پخش میکردند.آن دوتا زن و بچه داشتند.احمد همه چیز را گردن گرفته بود تا آن ها را خلاص کند.
10)مادر رفته بود ملاقات.دیده بود ضعیف شده.کبودی دست هایش را هم دیده بود.
ـ احمد جان،دستات چی شده؟
خندیده بود.
ـ تو رو خدا بگو.
ـ جای دستبنده. می بندن دو طرف تخت، شلاقه میزنن.تقلا میکنم که طاقت بیارم. ساکت شده بود.بعد باز گفته بود«نگران نباش،خوب میشن.»
11)یک بار ازش پرسیدم«قضیهی زندان رفتنت چی بوده،حاجی؟»
جواب نداد.خودش را به کاری مشغول کرد.
ـ حاجی،هیفده شهریور چی کار میکردی؟وقتی امام اومد،توی کمیته استقبال بودی؟
اخم هایش رفت توی هم.
ـ تو با قبل چی کار داری؟ببین الآن دارم چی کار می کنم.
12)روی رکاب مینی بوس ایستاده بود. بچه ها یکی یکی از کنارش رد میشدند، می رفتند بال.سروصدا و خنده مینی بوس را پر کرده بود.انگار نه انگار که میخواستند بروند جنگ.
ـ همه هستن؟ کسی جا نمونه. برادرا چیزی رو که فراموش نکردین؟ غلامرضا خیلی جدی گفت «برادر احمد، ما لیوان آب خوریمون جا مونده. اشکالی نداره؟»
دوباره صدای خنده بچه ها رفت هوا.
احمد لبخند زد. به راننده گفت «بریم»
13)صدایش شده بود آژیر خطر.
ـ ضدانقلاب … بریزید تو سنگرا… سریع… بجنبید…
بیرون ساختمان سنگرها پر میشد.کار هر شب بچه ها بود،تا صبح.گاهی وقت ها که نگاهش میکردی،یکی را میدیدی سبزه،کمی جدی،کمی ترسناک حتا.فرمان ده نبود،ولی عین فرمانده ها بود.
توی پادگان بانه، دور از شهر بودیم و نمیتوانستیم خارج شویم. دستور بود که بمانیم. نه آذوقه داشتیم،نه مهمات؛نمیدادند بهمان.
14) شب ها بچه ها با هم شوخی میکردند. جشن پتو میگرفتند. حاج احمد یک گوشه می نشست، میرفت تو فکر. شوخی ها که زیاد میشد، یک داد میزد،هرکس میرفت یک گوشه. بعضی وقت ها خودش هم یک چیزی میگفت و با بقیه میخندید.
15)بچه ها از شرایط بدی که توی پادگان داشتیم مریض شده بودند. یک بار حاجی رفت سراغ یکی از خلبان ها و گفت«بچه های مارو ببرید عقب.»
اعتنا نکردند یا گفتند«نمیکنیم.»
حاجی اشاره کرد،چند نفر دور هلی کوپتر پخش شدند.ضامن نارنجک را کشید و گفت«اگه بچههای ما رو نبرید،هلی کوپتر رو همین جا منفجر میکنیم.»
خلبان ها فرار کردند.سرهنگ آمد چیزی بگوید،سیلی حاج احمد کنارش زد.
16)پیشنهاد کرده بود وقت های بی کاری بحث های اعتقادی کنیم. توی یک اتاق کوچک دور هم مینشستیم.خودش شروع میکرد.
ـ اصلاَ ببینم،خدا وجود داره یا نه؟من که قبول ندارم.شما اگه قبول دارین،برام اثبات کنین.
هر کسی یک دلیلی میآورد.تا سه ـ چهار ساعت مثل یک ماتریالیست واقغی دفاع میکرد.یک بار یکی از بچه ها وسط بحث کم آورد. نزدیک بود با حاجی دست به یقه شود. حاجی گفت«مگه شما مسلمونا تو قرآن نخوندید که جدال باید احسن باشه؟!»
17) کارهاش که تمام شد،رفت لباس هاش را از گوشهی کمد جمع کرد و بغچه اش را بست و رفت بیرون. دلم میخواست میرفتم ازش میگرفتم و خودم میشستم. چه فرق داشت؟ برای خیلی ها کرده بودم، برای او هم میکردم.
رفت بیرون. حمام را روشن کردم. وقتی آمد، یک لگن لباس شسته دستش بود.برد پهن کرد.
صبح زود بلند شدم لباس ها را جمع کنم.بند خالی بود.
18) برای انجام دادن کارهای سنگر توی مریوان،اولین نفر اسم خودش را مینوشت.هرکجا بود،هرقدر هم کار داشت،وقتی نوبتش میرسید،خودش را می رساند مریوان.
19) با بچه ها توی شهر میرفتیم. لباس پلنگی تنم بود و عینک دودی زده بودم. یکی را دیدم شلوار کردی پاش بود. از بچه ها پرسیدم «کیه؟»
گفتند:«متوسلیان.»
به فرمان دهم گفته بود«بهش بگین این لباسو میون کردا نپوشه.ما نیومدهیم این جا مانور بدیم.»
20) پرسید«کجا بودی تا حالا؟» گفتم«داشتم غذا میخوردم.» دست انداخت یقهام را گرفت و با خودش برد.
یک پسر هفده ـ هجده ساله روی تخت دراز کشیده بود.مارا که دید،ترسید.دست و پایش را جمع کرد.
ـ اینا چیه روی دستای این؟
یقهام هنوز دستش بود.نفسم بالا نمیآمد.گفتم«…خون.»
رو کرد به آن پسر،پرسید«از کی این جایی؟»
ـ یک هفتهس.
دیگه داشت داد میزد.
ـ گفتهای دستاتو بشورن؟
ـ گفتم،ولی کسی گوش نداد. یقهام را از لای دستش کشیدم بیرون،دررفتم. من را دید،دوباره شروع کرد به دادوفریاد.
با التماس گفتم«حاجی،به خدا من فقط دو ساعته از مرخصی اومدهم.»
ـ نه خیر،یک ساعت و نیمه که اومدی،اما به جای این که بیای به مجروحا سربزنی،رفتی به کیف خودت برسی.
سرم پایین بود که صدای گریهاش را شنیدم.
ـ تو هیچ میدونی اون بچه دست ما امانته؟… میدونی مادرش اونو با چه زحمتی بزرگ کرده؟
21) وقتی گفتم امر خیر در پیش دارم، نرم تر شد، ولی بازهم میگفت«بیست روز نه.» میگفت«نمیشه.»
گفتم«پس چند روز،حاجی؟»
گفت«پنج روز.»
فقط رفت و برگشتنم پنج روز طول میکشید.
برگهی مرخصی را گرفتم و رفتم.
22)مثل یک کابوس بود. فکر میکردیم همه ضدانقلاب ها را بیرون کردهایم. ولی هرشب، از یک جایی که معلوم نبود کجا است، صدای رگ بار مسلسلهاشان میآمد. شهر ریخته بود به هم. مردم به وحشت افتاده بودند. پاسدارها سردرگم بودند.
23)صدایم کرد و آرام گفت«امشب برو کانال فاضلابو مین گذاری کن.»
پرسیدم«اون جا چرا،حاجی؟»
چیزی نگفت.مثل گیج ها نگاهش کردم.بالاخره گفت«من خودم سه شبانه روز اون جا رو چک کردهم،از اون جا میآن.»
یادم نیست.یکی ـ دوشب بعد بود،صدای انفجار شنیدم.صبح رفتم سرزدم.خون روی دیوارها شتک زده بود.جنازه ها را برده بودند.
24)هر وقت میرفتی توی مقر،نبود،مگر ساعت دو ـ سه ی نصفه شب. وقتی میرسید میدید همه خواباند،آن قدر خسته بود که همان جلوی در اسلحهاش را حایل دیوار میکرد، پتو را میکشید روی خودش و می خوابید.
25)همراه ما کشیده بود عقب.باید یک کم استراحت میکردیم و دوباره میرفتیم جلو.
قوطی کنسرو را باز کردم و گرفتم طرف حاجی.
نگاهم کرد.گفت«شما بخورین.من خوراکی دارم.»
دست مالش را باز کرد.نان و پنیری بود که چند روز قبل داده بودند.
ادامه دارد...